همیشه فکر میکردم وقتی بزرگ شدم مشکلات همه رو حل میکنم ومیشم قهرمان زندگی بقیه وهمه به من افتخار میکنن وبرای خودم برو بیایی داشتم توی ذهنم .حالا که بزرگ شدم و۲۷ساله شدم با کوله باری از مشکلات رو به رو شدم از ریز ودرشت بعضیارو حل میکنم وبعضیا رو فراموش. شدم دقیقا همون کسی ک دوران بچگی در ذهنم پرورانده بودم تک تک مشکلات دیگران روگوش میکنم وقابل حل ها رو حل وبقیه رو یه جوری براشون جا میندازم سخته اینجور زندگی کردن نه تنها قهرمان نشدم بلکه واقعابی هدف وبی برنامه دارم رو یه جاده ی ناهنوار راه میرم از گوشه کنار هم مشکلات مثل مانع وارد میشن سخته زندگی کردن وسخت تر از اون تحمل کردنه من دلم میخواد آزاد بشم از بند 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها